سلام!
این چهارمین شماره از خبرنامه پرسه است. اگه دارید این خبرنامه رو میخونید بهتون تبریک میگم. شما زندهاید. هنوز!
چُپق موسیقی رو با آداجیو از کنسرتو ویولن شماره ۲ باخ چاق کنید و بقیهی خبرنامه رو بخونید.
من خیلی اهل توییتر نیستم. انگار حس و حالش به من نمیسازه. اما یکی از بهترین اکانتهایی که تا حالا دیدهم اکانتیه به اسم «یادآور روزانهی مرگ». این اکانت هر روز فقط یه جمله رو تکرار میکنه «یه روزی میمیری.»
دفعهی اول که به یکی از توییتهاش برخوردم کلی خندیدم اما بعدش تعجب کردم که چرا خندیدم؟ اینکه فقط یک جمله رو تکرار میکنه بامزهس؟ اما متوجه شدم خندهم از بامزگی کارش نبود. انگار یه چیزی رو کشف کرده بودم و از هیجانش خندیده بودم. البته کشف نبود. یادآوری بود. مث وقتی که یهو یادم افتاد اون کتابی رو فکر میکردم گم شده، به کی امانت داده بودم.
همین الان چشمتون رو ببندید. اولین کسی که به ذهنتون میاد کیه؟ چهرهش رو خوب به یاد بسپرید چون اون آدم قراره بمیره. حتماً میمیره و هیچ شکی در این نیست. بعدیهایی هم که به ذهنتون میان همینطور. همهی همکارهای من که الان تو اتاق دیگه دارن ناهار میخورن هم قراره بمیرن. همهشون. حتی اون بچهای که الان توی شکم مامانش خوابیده یا داره لگد میزنه هم قراره بمیره. همهی اعضای خونواده که خیلی دوستشون دارم. همهی دوستام که تو اطراف و اکناف دنیا پراکنده شدهن. همهی شما که دارید این خبرنامه رو میخونید و همینطور من. ترتیب خاصی نداره، اما همه میمیریم. یک روزی میرسه که نه من هستم و نه هیچکدوم از شمایی که این پنجشنبه شماره ۴ خبرنامه پرسه رو دریافت میکنین.
قدیمیا توصیه میکردن که آدم باید هرازگاهی بره و سری به گورستان شهر و روستاش بزنه تا مرگ رو یادش نره اما معمولاً خیلی دوست نداریم کسی مرگ رو به یادمون بیاره؛ چه مرگ دیگران و چه مرگ خودمون در آیندهی دور یا نزدیک رو.
خیلی طبیعیه که مرگ رو فراموش کنیم. برای ما آدمها سخته که به جز اون شرایطی که الان توش هستیم چیز دیگهای رو جلوی چشم داشته باشیم. البته به راحتی میتونیم تصورش کنیم اما فقط یه مدت کوتاه. زود فراموش کنیم و برمیگردیم به همون وضعیت حال حاضر. حقیقت مرگ هم یکی از همین چیزهاس که به راحتی فراموش میکنیم. فکر میکنیم زندگی ما همینطوری که الان هست همیشه ادامه پیدا میکنه؛ انگار که توی یه قاب عکس قراره زندگی کنیم.
از طرف دیگه ما آدمها خیلی به خودمون افتخار میکنیم که حقیقت برامون مهمه. وقتی کسی یه حقیقتی رو دنبال میکنه یا حرف حقی میزنه تحسینش میکنیم. اما پای مرگ که وسط میاد خیلی دوست نداریم حرفش رو بزنیم و بهش فکر کنیم.
گاهی به یاد آوردن مرگ باعث میشه چشمانداز و پرسپکتیوی که دنیا رو باهاش میبینیم تغییر کنه. یه جملهی بامزهای بود که میگفت وقتی از چیزی ناراحتی به این فکر کن که آیا اون موضوع پنج ساعت دیگه، پنج روز دیگه یا پنج ماه دیگه هنوز هم برات مهمه یا نه. یادآوری مرگ هم میتونه همین کارو برای ما بکنه. وقتی میدونم همهچیز مثل قطرههای آبی که از لای انگشتام میریزه داره از دستم درمیره اهمیت بعضی چیزها برام روشنتر میشه.
این رو بعضی شبها که با همسر و دخترم هستم خیلی احساس میکنم. اینکه این لحظهی ساده چقدر میتونه مهم باشه؟ من اینجا نشستم و دارم چیزی میخونم یا میبینم. همسرم هم گوشهی دیگهای از اتاق به کار خودش مشغوله و فقط هر از گاهی به دخترمون میگیم صدای تلویزیون رو کم کنه. یا سر بلند میکنیم و به سوالش جوابی میدیم. همین فردا این وضعیت ممکنه تموم بشه. همین فردا یکی از ما ممکنه دیگه زنده نباشیم. پس بهتره مراقب همین لحظهها باشم.
بله میدونم! کار و مسئولیت و آینده رو نمیشه فراموش کرد و نباید هم فراموش کرد. منظورم این نیست که حالا که قراره بمیریم پس همهچیز رو رها کنیم و فقط به چیزهایی که همین الان برامون مهم یا لذتبخش بهنظر میرسن مشغول شیم.
نکته در درک کردن پرسپکتیوه؛ در پیدا کردن نقطهی بهینهای که بتونی از پس واقعیت نیازهای زندگی روزمره مثل کار و شغل بربیای، بتونی نقشه بکشی و زندگی خوبی برای خودت بسازی اما چیزهای دیگه رو هم از دست ندی. اگه قرار باشه تن بدیم به فراموشکاری ذاتیمون و یادمون بره که یه روز میمیریم شاید نوع تصمیمگیریهامون عوض شه و بعداً که شرایط تغییر کرد پشیمون بشیم. بعداً به این فکر کنیم که چرا با این آدمی که انقدر برام عزیز بود وقت بیشتری نگذروندم. یا چرا به اون دوستم یه فرصت دوباره ندادم. شاید یه روز برگردیم و از خودمون بپرسیم که آیا پیشرفت کاری اینقدری که فکر میکردم مهم بود؟ آیا بهتر نبود مسیر کاریم رو عوض میکردم؟ یا اینکه چیزهای مهم دیگهای هم بود که نتونستم به موقع اهمیتشون رو بفهمم؟ بهتر نبود که میتونستم طراحی هم یاد بگیرم و ازش لذت ببرم؟ بهتر نبود ورزش میکردم؟ بهتر نبود برای این آدم یا اون علاقهی شخصی یا این یکی موقعیت اهمیت بیشتری قائل میشدم؟
یادآوری مرگ مثل وقتیه که داری تو تاریکی از پلهها بالا میری و فکر میکنی که هنوز یه پله دیگه باقی مونده. پات محکم به زمین میخورده و یه لحظه همهچیز جابجا میشه. تو یه لحظه دوباره باید جای همهی چیزا رو از اول تو ذهنت منظم کنی.
دوباره یادمون باشه: «یه روزی میمیری»
این خبرنامه چهارم پرسه بود.
اگه فکر میکنید کسی از دوستاتون از چنین محتوایی ممکنه خوشش بیاد این خبرنامه رو براش بفرستید تا بتونه عضو بشه.
مچکرم! فعلاً خدافظی.
عباس
این لعنتی از اون چیزاییه که فکر میکنیم اگه راجع بهش حرف نزنیم، اتفاق نمیوفته... ولی حرف زدن راجع بهش و سعی در بالانس کردن حال و آینده و پرسپکتیوی که میده واقعا مهمه. مرسی. تلنگر خوبی بود 🖤
سلام و با تشکر
این نوشته شما منو یاد اصطلاح جالبی که در فیلم 'بازی
تاج و تخت' شنیدم
انداخت. افرادی که در تلاش و جستجو برای رسیدن به مراحل بالاتری از استقامت جسمی و روحی بودن، این جمله رو ادا میکردن
Valar morghulis ( all men must die)
و طرف مقابل هم پاسخ میداد
valar dohaeris, (all men must serve).
و اگه یادتون باشه آریا هم یه معلم شمشیر بازی داشت که بهش یاد داد هر وقت با مرگ روبرو شد، بگه:
Not today!
برای من این نکته خیلی با معنا و کاربردی هست چون که همه ما میدونیم که یه روزی، یه جایی، و یه جوری باید بمیریم، ولی عمدا تصمیم میگیریم فراموشش کنیم، یا مردن رو برای خودمون و عزیزانمون قبول نکنیم.
فکر میکنم ما هم میتونیم با گفتن این جمله،
Not today! (I'm not done yet)
یک کم حقیقت مرگ روبرای خودمون بهتر توجبح کنیم.