سلام! به شماره دوم خبرنامه پرسه خوش اومدین.
یه تجربهی احتمالاً آشنا: وقتی اتفاقی برای ما میافته که انتظارش رو نداریم، گاهی میشینیم و با خودمون فکر میکنیم که چقدر خوششانس یا بدشانس بودم که این اتفاق افتاد. چرا باید انقدر بدشانس باشم که همین الان وسط مصاحبهی کاری آنلاین کامپیوترم خراب شه؟ چطور شد که از بین این همه آدم او منو انتخاب کرد؟ چرا این تعداد آدم از بین همهی محتواهای دنیا دارند خبرنامهی پرسه رو میخونن؟
اما این سوالها یک نکتهی انحرافی تو خودشون دارن. نکتهای که من با خوندن مقالهای از دن گاردنر بیشتر متوجهش شدم. مقالهای به اسم The Wild Improbability of This Moment که شاید بشه به چنین چیزی ترجمه کرد «همین لحظهی حاضر چقدر نامحتمل است».
(دن گاردنر و فیلیپ تتلاک نویسندههای کتاب Superforecasting هستن (لینک آمازون کتاب) که در اپیزود ۸۰ پادکست بیپلاس خلاصهش را تعریف کردیم (بشنوید) و به اسم «هنر پیشبینی» به فارسی هم ترجمه شده(لینک نسخه الکترونیک فارسی)
بذارید با یه مثال، قضیه رو از خرابی کامپیوتر و خوندن خبرنامه جدیتر کنیم:شاید بشه گفت که در قرن بیستم سه نفر بیشتر از همه روی تحولات دنیا و روی زندگی بخش بزرگی از آدمهای جهان اثر گذاشتن: جوزف استالین که بیشتر از سی سال رهبری حزب کمونیست شوروی رو در دست داشت، مائو زدونگ رهبر کمونیستهای چین و آدولف هیتلر رهبر سوسیالیستهای ملیگرای آلمان (يا همون نازیها) . حالا همون سوال قبلی رو بپرسیم: چقدر احتمال داشت که این سه نفر به دنیا بیان؟ یا به عبارتی چقدر باید بدشانس باشیم که این ترکیب سهگانه به وجود بیاد؟ یه کم بررسی کنیم:
هرکدوم از این سه نفر در جنبش سیاسی به قدرت رسیدن که امکان نداشت رهبری یک زن رو بپذیره؛ یعنی اگه هرکدوم از اون سه تخمکی که در بدن مادرهای این سه نفر بود با اسپرم دیگهای بارور شده بود، روند تاریخ عوض میشد. پس در اولین قدم، شانس مذکر شدن هرکدوم از این سه تخمک میشه 50 درصد و شانس اینکه هرسهتاشون مذکر بشن میشه 12.5 درصد. این یعنی 87.5 درصد امکان داشت دست کم یکی از این سه رهبر بزرگ قرن بیستم مذکر به دنیا نیاد. اگه در ۲۰ آپریل ۱۸۸۹ آنا هیتلر (بهجای آدولف هیتلر) به دنیا اومده بود، شاید جنگ جهانی دوم اتفاق نمیافتاد؛ یا شاید هم نازیها یک رهبر باهوشتر نصیبشون میشد که بلای بدتری سر جهان میآورد. اما این فقط قدم اول بود.
بعد از بارور شدن، تخمکها باید در درحم اصطلاحاً لانهگزینی کنن تا نطفه به جنین تبدیل شه. دانشمندها میگن بین یکسوم تا نصف تخمکهای بارور شده اصلاً موفق به لانهگزینی نمیشن. با این حساب احتمال تولد اون سه شخصیت تاریخی تا حدود 3.7 درصد پایین میآد. اما حتی این هم تخمین دست بالاییه!
هیتلر، استالین و مائو تو قرن نوزدهم به دنیا اومدن، زمانی که احتمال تکمیل بارداری و تولد نوزاد سالم خیلی کمتر از الان بود. اگه این رو هم حساب کنیم باز احتمال کمتر میشه. آمار دقیقی از این موضوع ندارم اما حتی اگر احتمال خیلی دست بالای 90 درصد تولد نوزاد سالم رو درنظر بگیریم (که احتمالاً خیلی رقم رو دست بالا گرفتهم) احتمال تولد این سه نوزاد پسر سالم میرسه به 2.6 درصد و تا اینجا فقط رسیدیم به لحظهی تولد این سه نوزاد.
تعداد قابل توجهی از نوزادها تو همون سال اول زندگی از بیماریهای مختلف مثل وبا و دیفتری و سل و همینطور حوادث معمول میمردن. بعد از سال اول زندگی هم باز همچنان با بیشمار خطرات و حوادث، و همینطور ماجراهای مختلف روبرو بودن و هر ریسک و هر اتفاق میتونست روند تاریخ رو عوض کنه. اما باز این هم همهی ماجرا نیست.
تصور کنید در سال ۱۹۰۸ یکی از کارمندای واحد پذیرش دانشگاه هنر وین، بعد از خوردن یک شیرینی دلچسب، با حس و حال خوبی به سر کارش برمیگشت و با خودش میگفت «اسم اون پسره چی بود؟ هیتلر؟ نمونه نقاشیهای الانش که چنگی به دل نمیزنه، اما شاید در آینده بهتر شد. شاید بد نباشد شانسی بهش بدیم و درخواست پذیرشش رو قبول کنیم.» و با همین فکر ساده آدولف هیتلر انتخاب اول زندگیش رو عملی میکرد و نقاش میشد و احتمالاً تا آخر عمر نقاشیهای آبرنگ ارزون قمت به توریستها میفروخت.
شبیه این «تاریخهای موازی» رو خیلی جاها میبینیم. مثلاً این ویدیو از کانال یوتیوب بیپلاس رو ببینید که ماجرای شروع جنگ جهانی اول رو تعریف میکنه و توضیح میده چطور اینکه ماشین ولیعهد امپراطور دنده عقب نداشت باعث شد جنگ جهانی اول شروع بشه!
اما یه چیزی تو همهی این «تاریخهای موازی» وجود داره. معمولاً وقتی به چنین داستانهایی فکر میکنیم که پای شخصیتهای بزرگ یا اتفاقهای سرنوشتساز وسط باشه. اما «نامحتمل» بودن اتفاقها فقط به این رویدادهای بزرگ و آدمهای مهم محدود نمیشه. همهی ما آدمهای معمولی و تمام اتفاقات ریز و درشتی هم که هر لحظه داره تو زندگی ما پیش میاد هم همینقدر نامحتمل هستن.
همین خبرنامهی پرسه رو درنظر بگیرین. الان من پای کامپیوتر نشستهم و دارم این خبرنامه رو مینویسم اما خیلی راحت میتونست اینطوری نباشه. امروز که داشتم به خونه برمیگشتم توی راهپله یه لحظه پام لغزید و نزدیک بود زمین بخورم و احتمال داشت که دست یا پام آسیبی ببینه یا بشکنه. چیزی که باعث شد زمین نخورم و بتونم تعادلم رو حفظ کنم این بود که چند لحظه قبلش موبایلم رو توی جیبم گذاشته بودم و دستم آزاد بود که بتونم نردههای راهپله رو بگیرم. اگه اون دوست پشت خط، خداحافظیهای طولانیش رو چند ثانیه بیشتر طول داده بود ممکن بود موبایل هنوز توی دستم باشه و نتونم راحت و سریع به نردهها آویزون بشم.
چیزی هم که باعث شد پام روی پله سر بخوره این بود که یک لکهی کثیفی روی پله بود؛ کار همسایهی بیدقتی که صبح دیدم داره یه کیسهی بزرگ زباله رو بیرون میبره و آب کثیف از کیسهی زبالهش توی راهپله چکیده بود. اگر اون همسایه بهجای امروز صبح، همون دیشب بعد از مهمونیشون کیسهی زبالهها رو بیرون برده بود شاید اینطوری کیسهش پر از آب نمیشد. یا اگه به جای خربزه و هندونه، برای مهموناش چیپس و ماست گرفته بود باز شاید کیسهش پر از آب نمیشد. همین یک لحظهی کوچیک و ظاهراً بیاهمیت هم نتیجهی یک زنجیرهی طولانی و غیرقابل پیشبینی از اتفاقهاس. و اگه هرکدوم از این اتفاقها نمیافتاد یا طور دیگهای میافتاد شاید این خبرنامه الان حاضر نبود یا محتواش فرق داشت یا هزارتا احتمال دیگه.
با این حرفها یاد فیلم Run Lola Run اثر فیلمساز آلمانی تام تیکور افتادم (تیزر فیلم رو ببینید.) تیزر با این جملهها شروع میشه: «هر ثانیه از هر روز تصمیمی میگیرید که میتواند زندگی شما را تغییر دهد.» فیلم یه اتفاق مهم رو در زندگی شخصیت اصلیش نشون میده؛ اتفاقی که در سه خط زمانی تکرار میشه. هر بار یک جزء کوچیک و ناچیز و به یه معنی «بیاهمیت» باعث میشه پیامدهای زنجیرهایش روی نتیجهی کلی ماجرا تاثیر بذاره.
آقای دن گاردنر مینویسه:
«این دنیا از مجموعهای از خطوط متقاطع زندگیهای ما، و از رویدادهایی ساخته شده که از کنترل همهی ما خارج است. در چنین دنیایی هر یک نفر ما قادر است اثر بزرگی بگذارد و حتی ممکن است خودمان هم ندانیم که چه اثری میگذاریم. در حقیقت، هیچ وقت نمیتوانیم بدانیم که چه اثری گذاشتهایم.»
فعلاً مقالهی دن گاردنر رو بخونید. این بحث ادامه داره.
حالا که دارین به بیکرانگی احتمالها فکر میکنین این دو تا قطعه رو هم بشنوید. دو اجرای متفاوت از قطعهی الاتیتی. اولی با صدای ناصر مسعودی و تنظیم مرتضی حنانه؛ و دومی اجرای بیکلام همین قطعه با کلارینت سیامک جهانگیری:
تا شمارهی بعدی خبرنامه خدافظی!
راستی اگه کسی رو میشناسید که ممکنه از چنین محتوایی خوشش بیاد لطفاً این خبرنامه رو براش بفرستید تا مشترک شه.
ریچارد وولف در مصاحبه لکس فریدمن جمله ای از هگل گفت که من روخیلی به یاد این مقاله در باره اثر پروانه ای انداخت.
You could not step twice in the same river.
چرا که بین نوبت اول و دوم هم تو خیلی تغییر کرده ای و هم رودخانه
در واقع آنقدر عوامل تاثیرگذار در یک رخداد بسیار است که آن رخداد را منحصر به فرد نموده و تکرار آنرا غیر ممکن
عالی مثل همه کارهاتون